شب ها و روزهای زیبای بهاری
میگذرند
که ما
از دامنه زاگرس به آنها نگاه کنیم
تا رهروان خسته
و سوسو های چراغ این راه
به خدای ما ایمان بیاورند
و آهسته
در انبوه تفکرات
ما را ببینند!!!!!!!
که .... همچنان به انتهای راه نگاه میکنیم
تا دردهای بشر را
و آلام نسل های غریب را
مداوا کنیم!!!
من از طایفه روزهای سخت این شهرم
همان طایفه ی اندیشه های سرخ
همان رئالیست ها
همان انتخاب مرگ و زندگی
همان دفتر خط خطی
که آن را قانون می خوانند!!!!!!!!!
مرا در میان انبوه مردم
و منتظران ...
در سایه های دیوارهای کاه گلی
تماشا کن!!!
و سلام کن
من سالها آئینه ام را انتخاب کرده ام
و سرنوشت خود را در خشت خام می بینم!!!!
شاید از این راه به پیروزی برسم
این هم عقیده ای است
تا چه شود
و دستان ما به کدام سمت بلندشود
پس
هیچ خاطره ای ندارم
چون سرنوشت ما رقم خورده
و این قطعی است
و باید منتظر ماند