من تعجب می کنم ....
از همین انسان که دارد نقش بازی می کند........
از شکافی سخت مابین بشر...
از همین تنهایی مردانِ مرد..
می شوم گاهی چو موج ....
پر تلاطم..
تا که شاید شوقِ دیگر آورم..
با دلیلِ آفتاب...
هیچکس خاموش نیست...
هیچکس در فکر نیست...
شب سیاه...
روز هم پیدا نمی گردد نگاه .......
خسته ام.......
رنجیده ام ......
از دست این مردم نماهایِ عجیب ...
شیر باید بود ...
تا در عرصه ی جنگی دگر...
شعله را خاموش کرد.........
شعله ی جنگی دگر....
شعله ی سوزان که می افتد به جانِ کلبه ها...
کلبه می سوزد ....
کلبه ویران می شود...
کلبه ها با مردمی بدبخت ..
اما...
کاخ ها محکم تر از روز نخست....
نقش هاشان بهترین ها می شود ........
چون نمی فهمند راز کلبه را !!!!!!!!!
آری.............
..........................................
محمدرضا جعفری ---شهریور 1390
............................................
من سراسیمه به دنبال توام......
تو عزیزی.....
تو برای دل بشکسته ی من.....
قایقی آرامی !!!
تو همان عشق منی....
تو همان نور قشنگی هستی....
که به دنبال تو هستم شب و روز !!
می سپارم دل خود را به تو ای مرغ قشنگ....
تا که پرواز کنی....
تا که درعرصه ی خوبان جهان تک باشی .....
آری.......
تک باشی .....
و سپس اوج بگیری .......
تو دراین گنبد زیبا و قشنگ...........
باز می آید صدا....
باز در قعر زمین .....
می رسد فریادها....
باز غوغا می کند اندیشه ها !!!!
در مسیر دزدها...
کاروانی گم شده ....
کاروانی سربلند....
کاروانی با سپاه.........
آری......
من دیده ام ....
جاده های سرفراز ....
بر بلندای نگاه ........
خوب معنا کرده اند.....
می شود همچون دلیلی آشکار....
تا ثریا می دمد در سازِ ما....
لحظه های سخت ما......
در میان این همه مشتاقِ او...
می نویسد چشم زیبای تو را....
با همان یک قطره اشک !!!!!
با همان تدبیرها........
با همان آوازها....
با همان حالِ خراب
آری ..................
نقاش می داند......چه باید کشید...........
محمدرضا جعفری—بهار 93
بال هایم تیر خورد !!!!
خون چکید از بال هایم بر زمین.....
تندر خشمم....
بی محابا می پرم...
صلح را.......می دانم..
اما........
جنگ را با دشمن ایران...
با دشمن این خاک.......
با دشمن این مردمِ خوب و عزیز بهتر از جانم....
می پسندم....
آری......
می پسندم جنگ را....
من عقابم....
من نگهبانم.....
خوب می دانم چه باید کرد....
با هر دشمن غدار.........
آری........................خوب می دانم....
محمدرضا جعفری....مرداد94
پرستوهای شهر ما چه زیبایند....
چه آزادند.........
و زیر سقف یک خانه چه آرامند....
دلیران زود می فهمند.....
که پای یک پلنگی در میان کار می باشد !!!
من از آن روزهای خسته ی شهرم.....
من از آبادی مردان و شیرانم...
مرا در جنگ باید دید.....
شغالان با نگاه من.....
همه در اضطراب و سخت بی خوابند !!!
من از مردان این شهرم.......
و دشمن از تفنگم سخت ترسیده !!!!
ولی آماده باید شد.........
نباید زود باور کرد........
اگرچه دشمن از احوال ما آگاه گردیده !!!!
ولی ما تندر میدان ایرانیم !!!!
نمی آید صدای دشمن از این کوه .......
مرا این بزم آغاز است.........
و در این آسمان چون شعله ای سرخم....
و بیدارم.........
که اینجا سخت می باشد......
نجات شیری از دست ستمکاری !!!
مرا باید بخوانی...
تا بگویم قصه ی مرغان عاشق را....
و من در انتظارم...........
آری.....
انتظاری سخت.......
محمدرضا جعفری ........مرداد 94
تقدیم به شهید مهدی باکری
.............................................................................
صدای باکری آمد !!! !!!
نمی دانم کجا دارد تلاوت می کند قرآن.............
صدای باکری پیچیده در تاریخ............
صدای باکری در قرن ها زیباست...........
صدای باکری رمزی است طولانی...............
صدای پای مظلومی.............
برایم قصه می گوید............
صدایی همچو آهی از دل داغی است..............
آری...............
و ما از این صدای دلنواز او............
یاد می گیریم..............
طریق زیستن در راه خالق را..............
به یاد او............آری.........
محمدرضا جعفری........تیر 94
مرگ زیباست !!!!!
مرگ آغازِ خوشی های تمام بشر است........
مرگ دارد به همه می خندد !!!!
مرگِ ما انسان ها ، شیرین است....
اما .....می بینم....
که پسِ هجرت یک انسانی......
دیده ها گریان است ......
به سر و سینه ی خود می کوبند....
روز و شب می نالند ........
وه چه این صحنه ی بد ، تکراری است !!!
خشمِ خویشان ز همه بیشتر است.....
می کنند بی تابی ، همه از این فرصت........
فرصتی خوب و بزرگ.........
گو که آنها خودشان ، مستدامند در این منزلگه !!!
مرگ ، حقی است بزرگ...
مرگ یک روزنه ی زیبایی است.....
مرگ یک فرصت تاریخی بی چون و چراست ...
مرگ دروازه ی خوشبختیِ ما انسان هاست.....
مرگ آغاز بهارِ دگری است............
مرگ پایان ستمکاری هاست............
مرگ جشنی است بزرگ................
آری.........
پلِ بینِ بدی و خوبی ها ست......
مرگِ هر کس قطعی است........
مرگ حقی است که آدم ز خدا خواسته است !!!!!!
مرگ ، یک مژده ی زیبای خداست......
که تو را می خواند .......
دگر آنجا تو فقط بنده ی او می باشی....
به تماشای خداوند بزرگ ، می نشینی دائم........
تو در آنجا زیبا ، همچو گل خندانی.....
سبب خنده ی تو ، آزادی است !!!
و رهایی شدن از این زندان....
آرزوها همه در خدمت توست....
مشعلی زیباتر........
بهتر از این خورشید ،..........
از برای تو فروزان گشته است .......
مرگ هم نعمتی از نعمت هاست.........
مرگ حقِ همه است....
خواه ناخواه ، همه باید بچشند ،...
طعم این شیرینی......
آری.............
باز باید برویم مهمانی.....
و در آنجا خوش و خرم باشیم.....
و از این دام بلا ، به رهایی برسیم....
جام هایی ز شراب ، مستمان خواهد کرد....
با شرابی زیبا ، کاخ ها می سازیم........
دور هم جمع شویم .........
خاطراتی گوییم ، با همین شعله ی عشق.....
و بگوییم که گل های سپید ، همگی بیدارند...
و از این روز و شب سختی ها ، خنده ها سر بدهیم......
و تناول بکنیم ، از همه نعمت ها.........
و همه خوش باشیم.....
خوش و خرم به صفایی دیگر......
و از این هم بهتر....
محمدرضا جعفری ....تیر 94
مادرم..................
حس عجیبی دارم !!!!!!
سختی و رنج تو را...
چون قانون....
میدانم !!!!!!!!!
مهر زیبای تو را....
لطف بسیار تو را.....
درس زیبای تو را......
همه را میدانم !!!!
هجرتت غم بار است.......
دوری از تو بخدا سخت شده.....
همه روز....
کار من گریه شده ...........
خاطراتت شده بغضی دائم .......
در گلویم !!!!!
دست هایت آرام...
و دل انگیز ترین بوی تو را......
من دیدم !!!!
به صفایت مادر ..........
چهره ات زیبا بود.....
باز هم میگویم...
تودل انگیزترین مادر دنیا بودی
من هنوز......
منتظر مهر توأم ......
مادر....
وای..................مادرم...............
محمدرضا جعفری---بهار 94
شغل من پرواز است
آسمانی هستم
با زمین هیچ ندارم کاری
همنشین با نفسِ گرم و لطیف ابرم
در جوار خورشید
یا کنار ماه در یک شب زیبای بهار
قصه ای شیرین را
مینوازم با تار
دیدنِ روی ستاره آسان
گفتگو با باران
و نگه کردنِ انسان به زمین
چه صفائی دارد ! چه صفائی یاران !
زندگی روی زمین یعنی چه ؟
این همه ناله و بدبختی و ویرانی چیست؟
همه از این خاک است
غیر از این چیزی نیست
من که پرواز برایم شرط است
میروم تاکه بگویم درد است
و چنین می گویم
هر که پرواز کند او مرد است
محمدرضا جعفری
در میان جمع ِ خوبان تکیه گاهی دیده ام
رازِ پیروزیِ خود را در نگاهی دیده ام
زندگی چیزی بجز معنای چشمان تو نیست
خوب را جای بدی ، من اشتباهی دیده ام
عشقِ ما را یک قدم دانسته ای اما به جهل
شعله را در زیورِ خالِ سیاهی دیده ام
صورتی خوابم ربوده با دلیل آفتاب
این دل سرگشته را هردم به راهی دیده ام
دوست دارم وقت یاری با نوای سوز تو
خاطراتم محو گردد چون که ماهی دیده ام
جعفری ، دوری ز لب ها میکند غوغا بپا
تلخی این روزگاران را به آهی دیده ام
بعضی وقتها .....
سه وجب با زمین فاصله میگیرم !!!!!!
و در لایحه های بیابان .......
چنان پروازمیکنم......
و میخواهم ...
هدف را غافلگیر کنم...
و اما باز هم ......
در میان همان تنگه ها برمیگردم...
تا طعم پیروزی را به همه شما بچشانم...
و این است قصه های...
مرد تنها....... آری برادرم.....................
محمدرضا جعفری---94
اندیشه نما بسیار در رسم مسلمانی
فصل است درون ما با آنچه تو میخوانی
قاصد نکند کاری تا هجمه کنی شاید
اینجا بشود آباد گر حال بر افشانی
نزدیک نما خود را در وادی اندیشه
تا صبر کند دشمن از آنچه نمیدانی
خواهش بکن از مولا تا باز شود راهت
این سلسله آخر شد با جنگ و پریشانی
ماتم شده یک حربه ای صاحب انگیزه
بسیار ببینی یار در موج زمستانی
خالی نکند دلبر این سنگر اعلا را
شایسته هر کس نیست این جامه مهمانی
نسبت ندهد ما را استاد ازل تندی
این سنبل با ریشه باغ است و گلستانی
ممکن شده سالاری با عقل و خود آگاهی
گر خانه خرابی یار مجبور به هجرانی
شرحی به تلافی گشت از سلسله خوبان
انکار نمیگردد شان تو که یزدانی
ای جعفری از آنجا بسیار شنیدم راز
آشفته بها دارد گر قدر سخن دانی
وعده هایت همگی بمب خیال.........!!!!!
در مسیر طوفان....
سلسله ای بی حرکت.....
آرزوی گل سرخ......
نقش ما این شده است .....!!!!!!!!
نسترن.........
یا همان شعر شقایق تنهاست........
غم این طایفه را خوب ببین.......
چهره ها...........
صورت کودک همسایه ما
رنج آن مرد و زن خسته که بی تاب شدند
دست آن پیر که بالا رفت است.........!!!
اشک آن پیرزن و فرزندش..........!!!!!
باز ببین........
همه را...
من را.....
اما به تفاوتها.....
به تردیدهای زشت......
به سیاه و به سپید........
شک نکن......
چون هست و خواهد بود.......
اگر راست میگوئی....
ذره ای در خویش نگاه کن......
وعده را می بینی.....
آری...........................
با همان بمب خیال
می بینی.......!!!!!!!!!!
می شوم مثل نگاهی آغاز
بِشِکن بند که ما عازم میدان شده ایم
محمدرضا جعفری - 1393/6/20
عهد بستم وعده هایت را همه باور کنم
دیگر از تردیدهای داوری کمتر کنم
نیک خوئی پیشه کردم تا مگر ایمن شوم
این حدیث عاشقی را چشمه ی کوثر کنم
گوشه ی ویرانه ها گاهی سعادت می دهد
شیوه ی معشوقه ها را پیش خود اختر کنم
فیض خورشید است و گردش با صفای دوستان
تا مگر با این فضیلت زندگی را سر کنم
باز می آید چه خوش آواز یار دیگری
تا که تقدیم حضورش هدیه این گوهر کنم
نور قرآن است این آیات زیبا جعفری
با نیایش بار دیگر خواهش از داور کنم
کوچه های باغ بارانی است ، این هم فرصت است
وقت اظهار ارادت ازطریق خدمت است
لحظه ها را می شمارم تا غروب عاشقی
گرچه این داد و ستد در پیش آنها زحمت است
چارۀ درد بشر امشب مشخص می شود
بی قراری هست ، اما تشنه یک همت است
ناامیدی در مسیر ما ندارد جایگاه
نقشِ کمتر دیدۀ او کاملا در خلوت است
مقدم شبنم به روی برگ گل را پاس دار
صابری آثاری از اندیشه های دولت است
حق ما بهتر ز این گردد مشخص صبر کن
یاد یاران سوی ما با این محبت رحمت است
جعفری ! باید جهان را بار دیگر بنگری
کاین حقیقت یک اثر از صاحب این صنعت است
باز می آید صدا....
باز در قعر زمین .....
می رسد فریادها....
باز غوغا می کند اندیشه ها !!!!
در مسیر دزدها...
کاروانی گم شده ....
کاروانی سربلند....
کاروانی با سپاه.........
آری......
من دیده ام ....
جاده های سرفراز ....
بر بلندای نگاه ........
خوب معنا کرده اند.....
می شود همچون دلیلی آشکار....
تا ثریا می د مد در سازِ ما....
لحظه های سخت ما......
در میان این همه مشتاقِ او...
می نویسد چشم زیبای تو را....
با همان یک قطره اشک !!!!!!!!!
با همان تدبیرها........
با همان آوازها....
با همان حالِ خراب
آری ..................
نقاش می داند......چه باید کشید...........
محمدرضا جعفری—بهار 93
شب ها و روزهای زیبای بهاری
میگذرند
که ما
از دامنه زاگرس به آنها نگاه کنیم
تا رهروان خسته
و سوسو های چراغ این راه
به خدای ما ایمان بیاورند
و آهسته
در انبوه تفکرات
ما را ببینند!!!!!!!
که .... همچنان به انتهای راه نگاه میکنیم
تا دردهای بشر را
و آلام نسل های غریب را
مداوا کنیم!!!
من از طایفه روزهای سخت این شهرم
همان طایفه ی اندیشه های سرخ
همان رئالیست ها
همان انتخاب مرگ و زندگی
همان دفتر خط خطی
که آن را قانون می خوانند!!!!!!!!!
مرا در میان انبوه مردم
و منتظران ...
در سایه های دیوارهای کاه گلی
تماشا کن!!!
و سلام کن
من سالها آئینه ام را انتخاب کرده ام
و سرنوشت خود را در خشت خام می بینم!!!!
شاید از این راه به پیروزی برسم
این هم عقیده ای است
تا چه شود
و دستان ما به کدام سمت بلندشود
پس
هیچ خاطره ای ندارم
چون سرنوشت ما رقم خورده
و این قطعی است
و باید منتظر ماند
شیرها را بنویس
با قلم های ظریف.........
تا بیاید به پیامی روشن
و به یک نعره مستانه ی خود
بگشاید قفسی!!
خسته ام..............
نام من صدر قفس
نام من شاهد این قصه ی تلخ
نام من تابع جزرِ خزر است!!!
آری......
نگرانم ..... نگرانم به خدا
و به این معتقدم
که یکی می آید....
سخنم راز بقاست
اما..
تا دل شب به هوای دل تو
زندگی خواهم کرد
و .................................
محمدرضا جعفری—بهار 1394