اشعارم

اشعارم

پیرامون شعر و نثر موزون و خط و خوشنویسی ام
اشعارم

اشعارم

پیرامون شعر و نثر موزون و خط و خوشنویسی ام

پای صدها مدعی را آه من زنجیر کرد

 
خندۀ شیرین تو خوابِ مرا تعبیر کرد
عاقبت بردرد بی درمان من تاثیر کرد
 
روزهای سبز من رنگین نخواهد شد ولی
پای صدها مدعی را آه من زنجیر کرد
 
پنجه را در دامن باد سحر افکنده ام
لاجرم طرح مرا آن بی وفا تفسیر کرد
 
باد سردی می وزد بر شاخه های زرد من
بی خبر این حاصل اندیشه را تکفیر کرد
 
جلوه ای ازچشم تو همچون خزان شاعر است
من نمیدانم چرا پند مرا تقدیر کرد !
 
پای لرزان عرصۀ مردانگی را سوخته
دلنوازان را چگونه با خزان تسخیر کرد؟
 
جلوۀ وحدت نصیب جعفری هرگز نشد
بی جهت چون بر سرِ آن وعده اش تاخیر کرد

محمدرضا جعفری عید قربان 1393

  
 

 
 

زندگی چیزی بجز معنای چشمان تو نیست

 

در میان جمع ِ خوبان تکیه گاهی دیده ام

رازِ پیروزیِ خود را در نگاهی دیده ام

 

زندگی چیزی بجز معنای چشمان تو نیست

خوب را جای بدی ، من اشتباهی دیده ام

 

عشقِ ما را یک قدم دانسته ای اما به جهل

شعله را در زیورِ خالِ سیاهی دیده ام

 

صورتی خوابم ربوده با دلیل آفتاب

این دل سرگشته را هردم به راهی دیده ام

 

دوست دارم وقت یاری با نوای سوز تو

خاطراتم محو گردد چون که ماهی دیده ام

 

جعفری ، دوری ز لب ها میکند غوغا بپا

تلخی این روزگاران را به آهی دیده ام


محمدرضا جعفری - تهران -93

غفلت از گل های زیبا آرزوی خارهاست

ذوق ما با صحبت معشوقه ها گل می کند
عشقبازی را ببین با غنچه بلبل می کند

شادباش و بگذر از این روزگار بی وفا
همچو کاری را که با ما عطر سنبل می کند

در مسیر صاحب این خانه باید عشق کرد
عاقبت با شیوه های ما تعامل می کند

عقل را نسیان کند همراهی و در دام اوست
آنکه دانا شد بدین فرصت تعقل می کند

غفلت از گل های زیبا آرزوی خارهاست
باغبان را نیست طاقت ، پس تحمل می کند

هرکسی از درد خود دارد سخن های رسا
عاشق نامی به آن صابر توکل می کند

شیر میدان باش در این وادی تردیدها
قاضی ما را ببین از خود تناول می کند

جعفری آهسته باید گفت از گل های شاد
گر بفهمد باغبان ، بی شک تقابل می کند

محمدرضا جعفری –اردی بهشت 1393

گفتن عین حقیقت آنچنان دشوار نیست


غصۀ پنهانی من قابل انکار نیست
آنچه می گویم برای گرمی بازار نیست

سرزمینی خشک و تشنه در میان جنگلم
سوختن با ساختن چیزی بجز پندار نیست

دوستی با دشمنان ترفند عقل آدمی است
گفتن عین حقیقت آنچنان دشوار نیست

گفته ام هر کوچه را امشب چراغانی کنند
تا ببینند کار ما جز با حریم یار نیست

آخرین فصل دعائی ! انتظارت می کشم
ای غزال آسمانی ! پیش ما اغیار نیست

محفل ما تابناک از چهرۀ زیبای توست
بین ما با لطف ایشان حائل و دیوار نیست

غافل از درد و ستم های رفیقان نیستم
بشنو از من ، چشم بدبین همچنان بیکار نیست

خطبه خواندی جعفری با این پیام آشکار
هر که نشنید این غزل در زندگی بیدار نیست

محمدرضا جعفری –اردی بهشت 1393

در بهاران یاد سیمای جوانی خوشتر است

گر بهاری دیگر آید می کنم با او صفا
کاین زمستان از حسادت کرده با  ما صد جفا

شیوه ما مستی و طنازی و رقص گل است
نیست عاشق در مسیر عشق بازی بی خطا

صبر را باید که نذر صورت یاران نمود
دارد این اندیشه با خود هم ثنا و هم دعا

روز حیرت اشک های خویش را پنهان نما
میزبان غم مباش ای حاصل جام بلا

عزت و ناز است با هر کس که اینجا آمده
برق چشمانش کند بیماری ما را دوا

این همه خدمت ندارد قیمتی در بارگاه
می کند یک قطره ای از  اشک ما آن را فنا

در بهاران یاد سیمای جوانی خوشتر است
شاهِ بی شوق و شعف فرقی ندارد با گدا

آرزوی ما همه وصل است و عرفان و کمال
حیف از اندازه و دشواری این ماجرا

پند و اندرزی که می خوانی ز دست جعفری
حاصل ذکری است از الطاف آن اهل عطا

محمدرضا جعفری –خرداد 1393

به خونخواهی برادرانم


تنگه ها را دوست دارم .........
چون  عبور در لابلای آنها زیبا ست....!!

بعضی وقتها .....


سه وجب با زمین فاصله میگیرم !!!!!!


نمیخواهم رادارها مرا ببینند.......

و در لایحه های بیابان .......


چنان پروازمیکنم......


که هیچگاه تصورنمی کنند  که منم ........

و میخواهم ...


هدف را غافلگیر کنم...


به خونخواهی برادرانم..............
به زور و تزویرها...................
به فاجعه های مستمر.............
به ظلم های سازماندهی شده....
و هزاران دلیل دیگر...........
و اما......

و اما باز هم ......


در میان همان تنگه ها برمیگردم...


تا طعم پیروزی را به همه شما بچشانم...


و این است قصه های...


مرد تنها....... آری برادرم.....................



محمدرضا جعفری---94

اندیشه نما بسیار در رسم مسلمانی

اندیشه نما بسیار در رسم مسلمانی

فصل است درون ما با آنچه تو میخوانی


قاصد نکند کاری تا هجمه کنی شاید

اینجا بشود آباد گر حال بر افشانی


نزدیک نما خود را در وادی اندیشه

تا صبر کند دشمن از آنچه نمیدانی


خواهش بکن از مولا تا باز شود راهت

این سلسله آخر شد با جنگ و پریشانی


ماتم شده یک حربه ای صاحب انگیزه

بسیار ببینی یار در موج زمستانی


خالی نکند دلبر این سنگر اعلا را

شایسته هر کس نیست این جامه مهمانی


نسبت ندهد ما را استاد ازل تندی

این سنبل با ریشه باغ است و گلستانی


ممکن شده سالاری با عقل و خود آگاهی

گر خانه خرابی یار مجبور به هجرانی


شرحی به تلافی گشت از سلسله خوبان

انکار نمیگردد شان تو که یزدانی


ای جعفری از آنجا بسیار شنیدم راز

آشفته بها دارد گر قدر سخن دانی


محمدرضا جعفری

ذره ای در خویش نگاه کن

وعده هایت همگی بمب خیال.........!!!!!

در مسیر طوفان....

سلسله ای بی حرکت.....

آرزوی گل سرخ......

نقش ما این شده است .....!!!!!!!!

نسترن.........

یا همان شعر شقایق تنهاست........

غم این طایفه را خوب ببین.......

چهره ها...........

صورت کودک همسایه ما

رنج آن مرد و زن خسته که بی تاب شدند

دست آن پیر که بالا رفت است.........!!!

اشک آن پیرزن و فرزندش..........!!!!!

باز ببین........

همه را...

من را.....

اما به تفاوتها.....

به تردیدهای زشت......

به سیاه و به سپید........

شک نکن......

چون هست و خواهد بود.......

اگر راست میگوئی....

ذره ای در خویش نگاه کن......

 وعده را می بینی.....

آری...........................

با همان بمب خیال

می بینی.......!!!!!!!!!!

زندگی مسخره ی دست همین آدم هاست

زندگی یک بازی است
تا بگوئی سخت است
می کنم باز نگاهی به نگاه تو ولی
راه بی برگشت است
 
شده ام آلوده
شده ام خسته از این عجز و نیاز
خواهشی جانسوزم

می شوم مثل نگاهی آغاز



زندگی شوخی نیست
زندگی سنگین است
زندگی مسخره ی دست همین آدم هاست
حاصل  سادگی ما این است
 
سخنم را بنویس
شاید از روی وصال دگری
ناگهان کهنه شود این همه پند
چونکه می ترسم از این دربدری
 
پس

  با من سخت نباش ...............

تیغ دوران سالها زخمی نمودم جسم و جان


فاش می سازم غم پنهان خود با مهربان
تا شوم بار دگر چون دوستانش شادمان
 
گرچه دادم هم جوانی و وجودم را به باد
مستم از این بیع و خوش احوالی آن باغبان
 
نیستم شرمنده از تاراج سیمای بهار
سرکشم در پاکبازی با یقین از هر جوان
 
شعله عشقم نگشته خاک و خاکستر ز خود
تیغ دوران سالها زخمی نمودم جسم و جان
 
درد من با چیدن یک گل نمی گردد دوا
بوسه ای بر لب کند حال خرابم را جوان
 
جعفری آهسته باید خواند این ابیات را
تا نفهمد علت رنج تو را هر بی نشان



محمدرضا جعفری تهران-- شهریور 93

فتنه دیدم که دلم خون شده از دست زمان


مشکل اینجاست که ما زود پریشان شده ایم
غافل از درد خود و در پی سلطان شده ایم

مونس و همدم ما نیست کسی جز اغیار
حیف و صد حیف که ما بانی زندان شده ایم

خلوت این شب و شبهای دگر نیست غمی
پند ما هست همین نقطه که جبران شده ایم

فتنه دیدم که دلم خون شده از دست زمان
خواهشی نیست بجز درد که درمان شده ایم

صبر در پیشه ما عامل هر عشق و صفاست
با همین نذر و دلیل است که مهمان شده ایم

جعفری نیست امیدی که تو را ناز کشند

بِشِکن بند که ما عازم میدان شده ایم



محمدرضا جعفری - 1393/6/20


                            

گوشه ی ویرانه ها گاهی سعادت می دهد

عهد بستم وعده هایت را همه باور کنم

دیگر از تردیدهای داوری کمتر کنم

 
نیک خوئی پیشه کردم تا مگر ایمن شوم

این حدیث عاشقی را چشمه ی کوثر کنم

 

گوشه ی ویرانه ها گاهی سعادت می دهد

شیوه ی معشوقه ها را پیش خود اختر کنم

 
فیض خورشید است و گردش با صفای دوستان

تا مگر با این فضیلت زندگی را سر کنم

 

باز می آید چه خوش آواز یار دیگری

تا که تقدیم حضورش هدیه این گوهر کنم

 

نور قرآن است این آیات زیبا جعفری

با نیایش بار دیگر خواهش از داور کنم


محمدرضا جعفری

تخت شاهان همه خالی است ز مردان نکو

مژدگانی بده بر نامه رسان صد گوهر
که ندا آمده از ساحت مهر اکبر

نقش خورشید نموده ست جهان را روشن
بگذشتیم به لطفت همگی از معبر

چه کسی اشک غریبان بدر آورد بگو؟
تا فرستم به دل دشمن آنها لشکر

گرچه گردیده همه قصر طلائی روشن
شرم خورشید زاین محنت دوران بنگر

بی خبر خاطر ما را که چپاول کردند
نیزه داران همه بنشسته به صدر کشور

جام عشق است همین صورت همچون ماهش
بشود کار جهان در گرو آن دلبر

دل شوریدۀ ما تشنۀ احسان شده است
مطربان نامه نویسند به امر یاور

تخت شاهان همه خالی است ز مردان نکو
کشتی عشق بیانداخت به دریا لنگر

حکمت شادی احوال بپرس از حاتم
که به این شیوه مسلمان بشود هر کافر

جعفری نیک بگوید به صراحت گفتار
خوانده اسرار دل جمله خلایق داور

محمدرضاجعفری –تیر ماه 1392

آنکه یاد ما کند گردد دعایش مستجاب

آنکه یاد ما کند گردد دعایش مستجاب 
این حقیقت آمده از عرش بر آدم خطاب

گوهری پاک است و مستغنی زمداحان شهر
می درخشد بر خرابان جهان این آفتاب

هاتف غیب و ندای عارفانه میرسد
تا که برگردد دوباره سوی دیگر این عذاب

قاصدی نیکو بیاید سوی درویشان ولی
کو دل آرامی  که حکمت را بیابد در شباب

امتحانی بس بزرگ و گنج هم بی انتها
میشود روزی به طغیان این عمارتها خراب

گرچه صد سال است عبد او شدی با عشق تام
هیچ مزدی نیست ای زاهد در اینجا بی حساب

جعفری حیران و عاقل چون تمنا میکنند
بی عمل آنان بدنبال سرابند و حباب

محمدرضا جعفری

چارۀ درد بشر امشب مشخص می شود

کوچه های باغ بارانی است ، این هم فرصت است

وقت اظهار ارادت ازطریق خدمت است


لحظه ها را می شمارم تا غروب عاشقی

گرچه این داد و ستد در پیش آنها زحمت است


چارۀ درد بشر امشب مشخص می شود

بی قراری هست ، اما تشنه یک همت است


ناامیدی در مسیر ما ندارد جایگاه

نقشِ کمتر دیدۀ او کاملا در خلوت است


مقدم شبنم به روی برگ گل را پاس دار

صابری آثاری از اندیشه های دولت است


حق ما بهتر ز این گردد مشخص صبر کن

یاد یاران سوی ما با این محبت رحمت است


جعفری ! باید جهان را بار دیگر بنگری

کاین حقیقت یک اثر از صاحب این صنعت است


محمدرضا جعفری- اردیبهشت 1393

روزهایم شب شده در این بهار زندگی

من عقابی تیز پروازم ولی گشتم شکار
حکمتِ این قصه را خود هم نپرسیدم ز یار

سختیِ ایام را هرگز نمی گویم به غیر
هر چه بادا باد با این شیوه های کردگار

داد از درد و عذاب و این همه رنجِ زیاد
این طلا شاید ندارد هیچ مقداری عیار

سهمِ من جز دردهای بی دوا چیزی نشد
زین همه گل همنشین گردیده ام با تیغ و خار

روزهایم شب شده در این بهار زندگی
مرگ بر این زندگانی چون ندیدم جز شعار


جعفری ! هر چند پرواز است کار تو ولی
نیست چیزی سهم تو از فصلِ زیبای بهار

محمدرضا جعفری..........تهران مهر 93

باز غوغا می کند اندیشه ها

باز می آید صدا....

باز در قعر زمین .....

می رسد فریادها....

باز غوغا می کند اندیشه ها !!!!

در مسیر دزدها...

کاروانی گم شده ....

کاروانی سربلند....

کاروانی با سپاه.........

آری......

من دیده ام ....

جاده های سرفراز ....

بر بلندای نگاه ........

خوب معنا کرده اند.....

می شود همچون  دلیلی آشکار....

تا ثریا می د مد در سازِ ما....

لحظه های سخت ما......

در میان این همه مشتاقِ او...

می نویسد چشم زیبای تو را....

با همان یک قطره اشک !!!!!!!!!

با همان تدبیرها........

با همان آوازها....

با همان حالِ خراب

آری ..................

نقاش  می داند......چه باید کشید...........


محمدرضا جعفریبهار 93  

من از طایفه روزهای سخت این شهرم

 

شب ها و روزهای زیبای بهاری

میگذرند

که ما

از دامنه زاگرس به آنها نگاه کنیم

تا رهروان خسته

و سوسو های چراغ این راه

به خدای ما ایمان بیاورند

و آهسته

در انبوه تفکرات

ما را ببینند!!!!!!!

که .... همچنان به انتهای راه نگاه میکنیم

تا دردهای بشر را

و آلام نسل های غریب را

مداوا کنیم!!!

من از طایفه روزهای سخت این شهرم

همان طایفه ی اندیشه های سرخ

همان رئالیست ها

همان انتخاب مرگ و زندگی

همان دفتر خط خطی

که آن را قانون می خوانند!!!!!!!!!

مرا در میان انبوه مردم

و منتظران ...

در سایه های دیوارهای کاه گلی

تماشا کن!!!

و سلام کن

من سالها آئینه ام را انتخاب کرده ام

و سرنوشت خود را در خشت خام می بینم!!!!

شاید از این راه به پیروزی برسم

این هم عقیده ای است

تا چه شود

و دستان ما به کدام سمت بلندشود

پس

هیچ خاطره ای ندارم

چون سرنوشت ما رقم خورده

و این قطعی است

و باید منتظر ماند

آری...........
محمدرضا جعفری.....بهار 94

نام من تابع جزرِ خزر است

شیرها را بنویس

با قلم های ظریف.........

تا بیاید به پیامی روشن

و به یک نعره مستانه ی خود

بگشاید قفسی!!

خسته ام..............

نام من صدر قفس

نام من شاهد این قصه ی تلخ

نام من تابع جزرِ خزر است!!!

آری......

نگرانم ..... نگرانم به خدا

و به این معتقدم

که یکی می آید....

سخنم راز بقاست

اما..

تا دل شب به هوای دل تو

 زندگی خواهم کرد

و .................................


محمدرضا جعفریبهار 1394

شهر ما حاصل نسلی است بزرگ


دیگر این باد ندارد باران..........

انتظاری است عجیب!!!

فصل نو با همه ی خوبیها

میرسد از این راه.....

حاصل اندیشه....

مهلتی سخت به این گام نخست!!!

شب چراغانی شد

تا عبور همه پیدا گردد

نگرانم که شود صبح ولی

غصه ها چون تیشه....

بزند بر ریشه......

شهر ما آزاد است !!!!

شهر ما آباد است.........

شهر ما آرام است...........

شهر ما حاصل نسلی است بزرگ!!!!

من برای دل خود

میزنم ساز که دشمن نکند قصد فرار  ..........

این گمانی است ولی :

روز را

 همچو شبی پاس بدار

قصه هایم بسیار...............

تلخی این همه تفسیر کجاست؟؟؟؟!!!

پس بیایید که با هم

بنشینیم و از صیادان

دور باشیم............و دور............


محمدرضا جعفری بهار

مادرم..................

مادرم..................

حس عجیبی دارم !!!!!!

سختی و رنج تو را...

چون قانون....

میدانم !!!!!!!!!

مهر زیبای تو را....

لطف بسیار تو را.....

درس زیبای تو را......

همه را میدانم !!!!

هجرتت غم بار است.......

دوری از تو بخدا سخت شده.....

همه روز....

کار من گریه شده ...........

خاطراتت شده بغضی دائم .......

در گلویم !!!!!

دست هایت آرام...

و دل انگیز ترین بوی تو را......

من دیدم  !!!!

به صفایت مادر ..........

چهره ات زیبا بود.....

باز هم میگویم...

تودل انگیزترین مادر دنیا بودی

من هنوز......

منتظر مهر توأم ......

مادر....

وای..................مادرم...............

 

محمدرضا جعفری---بهار 94